ایستادهام توی کپری که سقف ندارد. دندههای نی را کنار میزنم. خم میشوم و سرک میکشم. هیچ کس نمیآید، جز بادی خنک که آن هم گاه و بیگاه میآید. کمرراست میکنم. انگشتهایم با احتیاط توی جیب پیراهنم میرود و سیگاری بیرون میآورد. جلوی چشمانم که بگیرم و مات نگاهش کنم٬ قفسه سینهام هی بالا و پایین میرود و نبضم تندتر میزند. با دستهایی که شاید میلرزند، چینخوردگیهایش را صاف میکنم و پشت لبهایی می گذارم که تازه دارد سبز میشود. نفسی عمیق میکشم چند بار و میان لبهایم که بگیرم، بوی تند و گزنده توتون به سرعت توی رگهایم میدود و رعشهای کوتاه به من دست میدهد.
دوباره خم میشوم و دنده های نی را کنار میزنم تا سرک بکشم. هیچ کس نمیآید. جز بادی خنک که با فاصله نزدیکتری میآید. کمر راست میکنم و کبریت میکشم. هنوز زیر سیگار نگذاشته، خاموش میشود. دیگر بار کبریت میکشم و شعله را نزدیکتر میآورم. دو سه بار که پُک میزنم هنوز سیگار نگرفته، شعله ته میکشد و دستم میسوزد. بار سوم کبریت میکشم و سیگار را میگیرانم. پُک محکمی میزنم و دود را میبلعم. حس میکنم راه نفسم بند آمده. چند سرفه که پشت سر هم میکنم توی چشمهایم آب میدود و من میترسم، دهانم بو گرفته باشد. نکند کسی بیاید و ببیند که سیگار میکشم هان ؟!
دنده های نیرا کنار میزنم و سرک میکشم. هیچ کس نمیآید. جز بادی خنک که آن هم گاه و بیگاه میآید . تا کمر راست کنم ٬ ترس مثل خوره به جانم افتاده حتما و سیگار را که از جیب بیرون بیاورم، درد توی تنم جان میگیرد. کمربند پدرهم هی بالا میرود و صفیرکشان روی پشتم میخورد و گاه و بیگاه به سر و صورتم. سیگار را جلوی چشمانم میگیرم و چینخوردگیهایش را صاف میکنم. دهانم که بو میگیرد، سیگار از دستم میافتد روی علفها، لبخند میزنم یا نه، که زیر پایم آن را لِه میکنم. آنقدر پاشنه دمپایی را میلغزانم تا مطمئن شوم که لِه شده. حالا بهتر شد نه؟!
دندههای نی را کنار میزنم. خم نمیشوم و سرک نمیکشم. مطمئنم هیچ کس نمیآید٬ جز بادی که تنداتند ابرها را پی خودش کشان کشان میآورد. انگشتهایم بیواهمه توی جیب میرود و سیگاری بیرون میآورد. میان لبهایم که میگیرم، بوی تند و گزنده سیگار به سرعت توی رگهایم میدود و این بار، رعشهای به من دست نمیدهد. همان بار اول که کبریت میکشم، سیگار را میگیرانم. چند پُک میزنم و دودش را هوری میدهم بیرون. دود غلیظ و خاکستری مثل مار پیچ میخورد. توی هم میلولد و بالا میرود و من چه لذتی میبرم!
دندههای نی را کنار میزنم و روی سینه پاهایم می نشینم و سرک میکشم. هیچ کس نمیآید. جز بارانی که میبارد، سنگین و مورّب. کمر راست میکنم. دستهایم توی جیب میرود. سیگار نم کشیده که هیچ، باران که توی سرش میخورد، شسته میشود. کبریت هم خیس خیس شده. بیفایده است!
دندههای نی را کنارنزده٬ خم می شوم و سرک می کشم . هیچ کس نمیآید. جز پسری که پشت لبهایش تازه دارد سبز میشود. باد هم می وزد گاه و بی گاه. کبریت که می کشم شعله ته میکشد و دستم می سوزد. دود غلیظ و خاکستری مثل مار پیچ میخورد. توی هم میلولد . دور گردنم می چرخد و بعد به جایی می رود که فرقی هم ندارد کجا !
می سم – شهریور 79
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.