۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

حجله



مرد كه نيم تنه شد توي رخت خواب و نشست ٬ در به آرامي بسته شد .
دستش رابرد كناررف وتك سيگاري ازتوي پاكت درآورد.به نجوا گفت:
- كي باور مي كنه نشميل ؟!
و سيگار دود كرد .دختر پارچه سفيد را توي دست هاي لرزانش گرفت
و مچاله شد گوشه حجله ٬ با همان لباس محلي .مرد نگاهي به اطرافش
كرد . چشمش به جايي  خيره شد . همينطور لخت از زير پتو در آمد .
سيگار رابه گوشه لب گرفت و لباس هايش را پوشيد . پرده را كنارزد
و انگشتش را فشرد به شيشهء شكستهء پنجره .‏‌ پارچه را از توي دست
دختر بيرون كشيد و يكي دو قطره خونش را روي آن ريخت .گفت :
- همين قدر بسه... نه ؟!
سرش را آورد كنار گوش دختر كه همانطور مچاله بود :
- تو... دختر بودي نشميل !...نبودي ؟!
پارچه راكه ازلاي در بيرون داد٬ دستي آن را قاپيد. برگشت گوشه ء
اطاق و پشت  به  دختر چمپاتمه  زد .  سيگاري ديگر از توي پاكت
بيرون كشيد و آتش زد :
- برادرت رو ...
پك زد:
- ميكشم ...
پك زد :
- نَش ...
هق زد:
- ...ميل ...
سرش  را  بالا  گرفت  و به  دود هايي  كه  حلقه  حلقه  بالا
مي رفت نگاه كرد .


فرشته قلی پو مهاجر - خرداد 88

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.