۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

سوسک ها




زن داد زد :
-  آروم تر ... همسايه ها خوابن ...
مرد پاي دوش ايستاده بود وهنوز آواز مي خواند :
- نبسته ام به كس دل ... نبسته كس به من دل ...
زن از لاي در سرك كشيد داخل حمام . سياهي اندام مرد
را توي بخار ديد : با توام ! يواش تر ... مردم صداشون درمياد آآ...
- چو تخته پاره بر موج ... رها رها رها من ...
- يه چن وقته ازتو كفشوي٬ سوسك هاي گنده ميان تو!
- زمن هرآنكه او دور ...
- من كه ازشون خيلي مي ترسم !
- چودل به سينه نزديك ...
- شما تو سربازي بهش چی مي گفتين؟... تاكسي قرمز ؟!
- به من هر آنكه نزديك ... از او جدا جدا من...
- باشه خب ... خفه خون مي گيرم ... توهم يه خورده
 ولوم شوبيار پايين ... الانه که مامورا بريزن اينجا !!
زن برگشت توي آشپزخانه و ميز شام را چيد . منتظر كه
شد ٬ مرد نيامد . كلافه ٬ رفت سمت حمام  و در را تا انتها
باز كرد . ذرات بخاررا تندی روي صورتش حس كرد و بعد
بوي شامپوي پرتقال را .
- شام سرد شد ...نمياي ؟!
مرد هنوز مي خواند : دلم گرفته٬ اي دوست...هواي گريه با من ...
بخارها كه ته نشين شد ٬ زن رديف سوسك ها راديد وجسد
نيم خورده ئ مرد را. جيغ زد٬ جیغ زد٬ جیغ زد و پله هاي آپارتمان
راهولي رفت پايين . مرد ولي آوازش هنوز بود . بلندتر از قبل :
- ستاره ها نهفته اند... در آسمان ابري ...دلم گرفته٬ اي دوست ...

می سم - تیر 88

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.