۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

هورا



مرد گفت :  شليك !...
زن ماشه را چكاند و تندي گفت :  هووورررااا...
مرد پاي سيبل رفت. كودكي دمرافتاده بود ٬ پشت بوته ها .
زن از چشمي ِ دوربين ٬ مرد را ديد . بعد تر٬ كودك را كه
روي دستهاي مرد ولو شده بود .
مرد تا فرياد بزند ؛ شليك نكن ! ٬ زن ماشه را چكانده بود.
هيچ كس ولي ٬ نگفت : هورا !...

می سم - خرداد 88



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.