مرد گفت : شليك !...
زن ماشه را چكاند و تندي گفت : هووورررااا...
مرد پاي سيبل رفت. كودكي دمرافتاده بود ٬ پشت بوته ها .
زن از چشمي ِ دوربين ٬ مرد را ديد . بعد تر٬ كودك را كه
روي دستهاي مرد ولو شده بود .
مرد تا فرياد بزند ؛ شليك نكن ! ٬ زن ماشه را چكانده بود.
هيچ كس ولي ٬ نگفت : هورا !...
می سم - خرداد 88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.