۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

طوفان




پسرك موبور دويد كنار چاله آب و گفت : ناخدا... ناخدا...
چند تا از مرغ و خروس ها لج كردن نميان ...
پسرك لاغر اندام گفت : با حيوونا مهربون باشين.. .
اگه نميان بغلشون كنين...
دخترك سبزه رو گفت : آخه ناخدا ... ميترسيم
 لباس هامون رو كثيف كنن!
پسرك لاغر اندام گفت :  شما سوارشين ...
من خودم ميارمشون .
ابرها كه روي هم تلنبار شدند ٬ دخترك گيسو بلند
 گفت : ناخدا... طوفان شروع شده... ,عجله كنين .
پسرك لاغراندام گفت :  تموم حيوونا رو ببرين تو
 انبار... ببرين تو انبار.....
چوب دستي اش را توي هوا چرخاند و فرياد زد :
 بادبان ها رو بكشين ...طوفان بزرگي تو راهه...

*     *     *

آفتاب كه تيغ زد ٬ طوفان تمام شده بود و  كشتي ٬ آرام كنار
 تخته سنگي بزرگ پهلو گرفته بود .
همه پياده شدند ٬  جز پسرك لاغراندام كه به چوب دستي اش
تكيه داده بود و به دور دست ها خيره شده بود .
دخترك گيسو بلند از آن پايين داد زد : ناخدا...! كسي غرق شده ؟!
پسرك آهي كشيد و آهسته گفت : نه …فقط پسرم...!

می سم - اردی بهشت 88



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.