پسرك موبور دويد كنار چاله آب و گفت : ناخدا... ناخدا...
چند تا از مرغ و خروس ها لج كردن نميان ...
پسرك لاغر اندام گفت : با حيوونا مهربون باشين.. .
اگه نميان بغلشون كنين...
دخترك سبزه رو گفت : آخه ناخدا ... ميترسيم
لباس هامون رو كثيف كنن!
پسرك لاغر اندام گفت : شما سوارشين ...
من خودم ميارمشون .
ابرها كه روي هم تلنبار شدند ٬ دخترك گيسو بلند
گفت : ناخدا... طوفان شروع شده... ,عجله كنين .
پسرك لاغراندام گفت : تموم حيوونا رو ببرين تو
انبار... ببرين تو انبار.....
چوب دستي اش را توي هوا چرخاند و فرياد زد :
بادبان ها رو بكشين ...طوفان بزرگي تو راهه...
* * *
آفتاب كه تيغ زد ٬ طوفان تمام شده بود و كشتي ٬ آرام كنار
تخته سنگي بزرگ پهلو گرفته بود .
همه پياده شدند ٬ جز پسرك لاغراندام كه به چوب دستي اش
تكيه داده بود و به دور دست ها خيره شده بود .
دخترك گيسو بلند از آن پايين داد زد : ناخدا...! كسي غرق شده ؟!
پسرك آهي كشيد و آهسته گفت : نه …فقط پسرم...!
می سم - اردی بهشت 88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.