۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

هیچ کس نمی آید !


ایستاده‏ام توی کپری که سقف ندارد. دنده‏های نی را کنار می‏زنم. خم می‏شوم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید، جز بادی خنک که آن هم گاه و بی‏گاه می‏آید. کمرراست می‏کنم. انگشت‏هایم با احتیاط توی جیب پیراهنم می‏رود و سیگاری بیرون می‏آورد. جلوی چشمانم که بگیرم و مات نگاهش ‏کنم٬ قفسه سینه‏ام هی بالا و پایین می‏رود و نبضم تندتر می‏زند. با دست‏هایی که شاید می‏لرزند، چین‏خوردگی‏هایش را صاف می‏کنم و پشت لب‏هایی می گذارم که تازه دارد سبز می‏شود. نفسی عمیق می‏کشم چند بار و میان لب‏هایم که بگیرم، بوی تند و گزنده توتون به سرعت توی رگ‏هایم می‏دود و رعشه‏ای کوتاه به من دست می‏دهد.

دوباره خم می‏شوم و دنده های نی‏ را کنار می‏زنم تا سرک بکشم. هیچ کس نمی‏آید. جز بادی خنک که با فاصله نزدیک‏تری می‏آید. کمر راست می‏کنم و کبریت می‏کشم. هنوز زیر سیگار نگذاشته، خاموش می‏شود. دیگر بار کبریت می‏کشم و شعله را نزدیک‏تر می‏آورم. دو سه بار که پُک می‏زنم هنوز سیگار نگرفته، شعله ته می‏کشد و دستم می‏سوزد. بار سوم کبریت می‏کشم و سیگار را می‏گیرانم. پُک محکمی می‏زنم و دود را می‏بلعم. حس می‏کنم راه نفسم بند آمده. چند سرفه که پشت سر هم می‏کنم توی چشم‏هایم آب می‏دود و من می‏ترسم، دهانم بو گرفته باشد. نکند کسی بیاید و ببیند که سیگار می‏کشم هان ؟!

دنده های نی‏را کنار می‏زنم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید. جز بادی خنک که آن هم گاه و بی‏گاه می‏آید . تا کمر راست ‏کنم ٬ ترس مثل خوره به جانم افتاده حتما و سیگار را که از جیب بیرون بیاورم، درد توی تنم جان می‏گیرد. کمربند پدرهم هی بالا می‏رود و صفیرکشان روی پشتم می‏خورد و گاه و بی‏گاه به سر و صورتم. سیگار را جلوی چشمانم می‏گیرم و چین‏خوردگی‏هایش را صاف می‏کنم. دهانم که بو می‏گیرد، سیگار از دستم می‏افتد روی علف‏ها، لبخند می‏زنم یا نه، که زیر پایم آن را لِه می‏کنم. آنقدر پاشنه دمپایی را می‏لغزانم تا مطمئن شوم که لِه شده. حالا بهتر شد نه؟!

دنده‏های نی را کنار می‏زنم. خم نمی‏شوم و سرک نمی‏کشم. مطمئنم هیچ کس نمی‏آید٬ جز بادی که تنداتند ابرها را پی خودش کشان کشان می‏آورد. انگشت‏هایم بی‏واهمه توی جیب می‏رود و سیگاری بیرون می‏آورد. میان لب‏هایم که می‏گیرم، بوی تند و گزنده سیگار به سرعت توی رگ‏هایم می‏دود و این بار، رعشه‏ای به من دست نمی‏دهد. همان بار اول که کبریت می‏کشم، سیگار را می‏گیرانم. چند پُک می‏زنم و دودش را هوری می‏دهم بیرون. دود غلیظ و خاکستری مثل مار پیچ می‏خورد. توی هم می‏لولد و بالا می‏رود و من چه لذتی می‏برم!

دنده‏های نی را کنار می‏زنم و روی سینه پاهایم می نشینم و سرک می‏کشم. هیچ کس نمی‏آید. جز بارانی که می‏بارد، سنگین و مورّب. کمر راست می‏کنم. دست‏هایم توی جیب می‏رود. سیگار نم کشیده که هیچ، باران که توی سرش می‏خورد، شسته می‏شود. کبریت هم خیس خیس شده. بی‏فایده است!

دنده‏های نی را کنارنزده٬ خم می‏ شوم و سرک می ‏کشم . هیچ کس نمی‏آید. جز پسری که پشت لب‏هایش تازه دارد سبز می‏شود. باد هم می ‏وزد گاه و بی ‏گاه. کبریت که می‏ کشم شعله ته می‏کشد و دستم می ‏سوزد. دود غلیظ و خاکستری مثل مار پیچ می‏خورد. توی هم می‏لولد . دور گردنم می‏ چرخد و بعد به جایی می رود که فرقی هم ندارد کجا !

می سم – شهریور 79



۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

قاصدک

         

                   پرنده از باد مي هراسد
                                              من از پرواز
                                                           تو اما
                                                                 از پرنده شدن!
....................................................................................................

زن گفت : من نه ...تو آزرو كن!
مرد قاصدك راتوي مشتش جا داد و چشمهاش را بست : سياه...يه كلاغ ِ سياه !
زن اخم هاش توي هم رفت : واي ي ي...چه دلگير !!
مرد به تيغه ئ كوه چشم دوخت و به آفتاب كه آرام خودش را مي كشيد سينه ئ آسمان .
گفت : كبوتر ؟!
زن دست هايش را واكرد وگفت : من هم درخت ...
مرد تندي گفت : كه بيام رو شاخه هات ؟!
زن لبخند زد : اوهوم م م...
مرد دست هايش را جلوتر برد ٬ درست زير چانه ئ زن .
زن گفت : بوي شالي ميده دست هات !
مرد خنديد. زن گفت : شايدم بوي مترسك !!
مرد نخنديد . گفت : خوش به حال كلاغا !
زن شانه بالا انداخت . پلك هايش را روي هم گذاشت و نفسي عميق كشيد.
مرد انگشت به انگشت مشتش را كه باز كرد ٬ زن نفس اش را توي صورت قاصدك دميد : من...درخت...
تا چشم باز كند٬ مرد باقاصدك رفته بود و تنها چند پر سياه سياه توي هوا چرخ مي زد .
زن به خودش نگاه كرد و به دستهاش ؛ بوي شالي مي داد !!

می سم – مرداد ٨٨


۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

حجله



مرد كه نيم تنه شد توي رخت خواب و نشست ٬ در به آرامي بسته شد .
دستش رابرد كناررف وتك سيگاري ازتوي پاكت درآورد.به نجوا گفت:
- كي باور مي كنه نشميل ؟!
و سيگار دود كرد .دختر پارچه سفيد را توي دست هاي لرزانش گرفت
و مچاله شد گوشه حجله ٬ با همان لباس محلي .مرد نگاهي به اطرافش
كرد . چشمش به جايي  خيره شد . همينطور لخت از زير پتو در آمد .
سيگار رابه گوشه لب گرفت و لباس هايش را پوشيد . پرده را كنارزد
و انگشتش را فشرد به شيشهء شكستهء پنجره .‏‌ پارچه را از توي دست
دختر بيرون كشيد و يكي دو قطره خونش را روي آن ريخت .گفت :
- همين قدر بسه... نه ؟!
سرش را آورد كنار گوش دختر كه همانطور مچاله بود :
- تو... دختر بودي نشميل !...نبودي ؟!
پارچه راكه ازلاي در بيرون داد٬ دستي آن را قاپيد. برگشت گوشه ء
اطاق و پشت  به  دختر چمپاتمه  زد .  سيگاري ديگر از توي پاكت
بيرون كشيد و آتش زد :
- برادرت رو ...
پك زد:
- ميكشم ...
پك زد :
- نَش ...
هق زد:
- ...ميل ...
سرش  را  بالا  گرفت  و به  دود هايي  كه  حلقه  حلقه  بالا
مي رفت نگاه كرد .


فرشته قلی پو مهاجر - خرداد 88

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

سوسک ها




زن داد زد :
-  آروم تر ... همسايه ها خوابن ...
مرد پاي دوش ايستاده بود وهنوز آواز مي خواند :
- نبسته ام به كس دل ... نبسته كس به من دل ...
زن از لاي در سرك كشيد داخل حمام . سياهي اندام مرد
را توي بخار ديد : با توام ! يواش تر ... مردم صداشون درمياد آآ...
- چو تخته پاره بر موج ... رها رها رها من ...
- يه چن وقته ازتو كفشوي٬ سوسك هاي گنده ميان تو!
- زمن هرآنكه او دور ...
- من كه ازشون خيلي مي ترسم !
- چودل به سينه نزديك ...
- شما تو سربازي بهش چی مي گفتين؟... تاكسي قرمز ؟!
- به من هر آنكه نزديك ... از او جدا جدا من...
- باشه خب ... خفه خون مي گيرم ... توهم يه خورده
 ولوم شوبيار پايين ... الانه که مامورا بريزن اينجا !!
زن برگشت توي آشپزخانه و ميز شام را چيد . منتظر كه
شد ٬ مرد نيامد . كلافه ٬ رفت سمت حمام  و در را تا انتها
باز كرد . ذرات بخاررا تندی روي صورتش حس كرد و بعد
بوي شامپوي پرتقال را .
- شام سرد شد ...نمياي ؟!
مرد هنوز مي خواند : دلم گرفته٬ اي دوست...هواي گريه با من ...
بخارها كه ته نشين شد ٬ زن رديف سوسك ها راديد وجسد
نيم خورده ئ مرد را. جيغ زد٬ جیغ زد٬ جیغ زد و پله هاي آپارتمان
راهولي رفت پايين . مرد ولي آوازش هنوز بود . بلندتر از قبل :
- ستاره ها نهفته اند... در آسمان ابري ...دلم گرفته٬ اي دوست ...

می سم - تیر 88

هورا



مرد گفت :  شليك !...
زن ماشه را چكاند و تندي گفت :  هووورررااا...
مرد پاي سيبل رفت. كودكي دمرافتاده بود ٬ پشت بوته ها .
زن از چشمي ِ دوربين ٬ مرد را ديد . بعد تر٬ كودك را كه
روي دستهاي مرد ولو شده بود .
مرد تا فرياد بزند ؛ شليك نكن ! ٬ زن ماشه را چكانده بود.
هيچ كس ولي ٬ نگفت : هورا !...

می سم - خرداد 88



طوفان




پسرك موبور دويد كنار چاله آب و گفت : ناخدا... ناخدا...
چند تا از مرغ و خروس ها لج كردن نميان ...
پسرك لاغر اندام گفت : با حيوونا مهربون باشين.. .
اگه نميان بغلشون كنين...
دخترك سبزه رو گفت : آخه ناخدا ... ميترسيم
 لباس هامون رو كثيف كنن!
پسرك لاغر اندام گفت :  شما سوارشين ...
من خودم ميارمشون .
ابرها كه روي هم تلنبار شدند ٬ دخترك گيسو بلند
 گفت : ناخدا... طوفان شروع شده... ,عجله كنين .
پسرك لاغراندام گفت :  تموم حيوونا رو ببرين تو
 انبار... ببرين تو انبار.....
چوب دستي اش را توي هوا چرخاند و فرياد زد :
 بادبان ها رو بكشين ...طوفان بزرگي تو راهه...

*     *     *

آفتاب كه تيغ زد ٬ طوفان تمام شده بود و  كشتي ٬ آرام كنار
 تخته سنگي بزرگ پهلو گرفته بود .
همه پياده شدند ٬  جز پسرك لاغراندام كه به چوب دستي اش
تكيه داده بود و به دور دست ها خيره شده بود .
دخترك گيسو بلند از آن پايين داد زد : ناخدا...! كسي غرق شده ؟!
پسرك آهي كشيد و آهسته گفت : نه …فقط پسرم...!

می سم - اردی بهشت 88



زلزله



زن ٬ توي تاريكي جيغ زد :  زلزله!!
مرد ٬ هولي از خواب جهيد . پاي كودكش را لگد كرد واز
 روي زن گذشت . چارچوب پنجره را كه لمس كرد ٬ خودش
 را پرت كرد توي حوض بي آب . آوار كه نيامد ٬ زن رفت
 كنار پنجره ٬ با كودكش كه هنوز ونگ مي زد .
مرد ٬ ولي بي صدا دمر افتاده بود توي حوض !

می سم - اردی بهشت  88


جاده



مرد گفت : بيا از اينجا رد شيم .
دخترك گفت : اينجا كه خط كشي عابر پياده نداره !
مرد گفت : حالا كه ماشيني رد نميشه .
دخترك گفت : فرقي نداره بابايي ! اينجا خط كشي عابر پياده نداره !
مرد لبخندي زد و در عرض خيابان دراز كشيد :
- بيا…اين هم خط عابر…
دخترك آرام از روي خط خودش را رساند ٬ آن طرف جاده.
منتظر كه وايستاد ٬ مرد نيامد ....
تنها ردي ازخطي سرخ ٬ تن جاده مانده بود.


می سم – اردی بهشت 88